۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

كشتن افغان ها در نقطه مرزي ايران





مرگ
احسان فتاحی/ روزنامه نگار و فعال حقوق بشر ایران

در متن بی‌خبری از خشونت علیه افغان‌ها در ایران چه می‌گذرد؟ فاجعه چگونه عادی می‌شود؟
این پرسش هیچ‌گاه تا بدین حد اهمیت نمی‌یافت مگر اکنون که از هیجان‌زدگی واکنش «به‌موقع» در نابهنگامی خشونت علیه افغان‌ها در ایران کمی فاصله گرفته‌ایم.
دیگر از تب‌وتاب رسانه‌یی ممنوعیت ورود افغان‌ها به پارک صفه‌ی اصفهان، محدودیت رفت و آمد در مازندران و حمله‌ی پیشگیرانه‌ی فراقانونی علیه آن‌ها خبری نیست.
دقایقی‌که فعالان سیاسی و اجتماعی بر مسائل «داخل» متمرکز شده‌اند، نه از آن «غیرت افغانی» خبری است و نه از گزارش‌های دراماتیک و پایان ‌باز حقوق بشری.
خبری نیست و این بدترین خبر برای آنانی است که می‌دانند تبعیض و خشونت علیه افغان‌ها تنها ظاهر شهوانی‌اش را کنار گذاشته تا بار دیگر در روزمرگی روابط، خود را مستور و ادغام کند. بی‌شک حتا خوش‌بین‌ترین ناظران بیرونی وضعیت هم قادر به انکار این حقیقت نیستند.
تا این‌جا تنها شعاع بحران باز شد. در حالی‌که خود بحران دست‌نخورده باقی مانده است. اما رابطه‌ی این سکوت و آن خشونت مستور و روزمره چیست؟ اساساً از کدام جایگاه می‌توان این توحش را نقد کرد؟
در غیاب صدا، تجربه‌ی سکوت
دشواری نزدیک شدن به متن خشونت علیه افغان‌ها در ایران دقیقاً در گرو مواجهه با همان نقطه‌ی گنگ و کوری است که مهاجر افغان در آن جای می‌گیرد.
او به‌طور سیستماتیک نادیده گرفته می‌شود چرا که تبعیض قانون در برابر وی، به حدی ریشه‌یی است که هر حقی را به کلی از او سلب می‌کند. گویی قانونی بر او حاکم نیست و همزمان، به‌قدری مقهور زور حاکم است که در موقعیت استثنایی اردوگاه قرار می‌گیرد، موقعیت استثنایی انسان‌هایی که به توده‌یی از گوشت و استخوان تقلیل یافته‌اند. (کشتار دسته‌جمعی افغان‌ها در اردوگاه سفیدسنگ را به یاد آورید.)
این وضعیت راه را برای اعمال کورترین اشکال خشونت هموار می‌کند، چرا که بی‌تفاوتی قانون در برابر این دیگری، بی‌تفاوتی محض در برابر مرگ و زندگی اوست.
مسلماً نمی‌توان انکار حضور این دیگری (افغان) را در متن ایران، از سرهم‌بندی هویت ملی ایرانی جدا کرد. اگرچه تبار کلیتی با نام ایران به مثابه یک دولت-ملت به یک سده هم نمی‌رسد، اما ماخولیای یافتن یک هویت منسجم ایرانی تا جایی پیش می‌رود که ریشه‌های خود را در تاریخی شبه‌اسطوره‌ای (دوران هخامنشی و…) و جغرافیای حاکمیت همسایگانش می‌جوید.
این خیال‌پردازی غیرسیاسی و غیرتاریخی در باب هویت ملی، که واکنشی ارتجاعی به شکاف سیاسی میان دولت-ملت ایران است؛ مبین انکار این واقعیت است که مفهوم ملت در ایران خود زاییده‌ی دو انقلاب و چندین جنبش سیاسی مردمی است و نه یک خاستگاه «شکوهمند» سه‌هزارساله و نه نژاد «سربلند» آریایی.
به بیان دیگر، اگر دولت-ملت کلیتی انتزاعی است، فانتزی یک هویت منسجم ملی روی تناقضات این کلیت سرپوش می‌گذارد.
در حقیقت هویت ملی چیزی نیست جز تجلی فرهنگ به‌مثابه روح عینی ساختار دولت-ملت، ساختاری که بنا به ضرورتی تاریخی حامل شکافی انضمامی است که یکپارچگی خیالی هر هویت ملی را مسئله‌دار می‌کند.
اکنون پرسش آن است که چگونه می‌توان شکاف این کلیت انتزاعی را برملا کرد؟ چطور می‌توانیم نقطه کور درون‌ماندگار دولت-ملت را نادیده نگیریم و واقعیت انضمامی آن‌را آشکار سازیم؟
به بیان دیگر حذف و ادغام کدام عنصر انضمامی، برساختن این کلیت کاذب را ممکن می‌کند؟ تنها با پاسخ بدین پرسش است که قادر می‌شویم رد سوژ‌ه‌یی را بگیریم که در شکاف میان شهروند در مقام امر جزئی و دولت در مقام امر کلی جای دارد.
بازیابی این سوژه، بازیابی جایگاهی است که می‌تواند حقیقت انضمامی وضعیت را پیش بگذارد، بازیابی آن زاویه‌ی دید و آن جایگاه گفتن، که تکه‌پارگی کلیت و نابسامانی سیستم را آشکار خواهد کرد.
با گذشت بیش از نیم قرن از انتشار کتاب توتالیتاریسم، پاسخ هم‌چنان همانست که هانا آرنت در فصل افول دولت-ملت و پایان حقوق بشر پیش گذاشته بود: پناهنده.
جورجو آگامبن، فیلسوف ایتالیایی نیز به تبعیت از هانا آرنت بر همان پدیده‌ی دست می‌گذارد که تجزیه و فروپاشی دولت-ملت‌ها از درون با ظهورش آغاز می‌شود: «اگر در نظام دولت-ملت‌ها، پناهنده‌ معرف عنصری چنین برهم‌زننده‌ی آرامش است، خاصه از آن‌روست که پناهنده یکپارچگی فرضی هویت را در این دولت‌ها زیر سوال می‌برد. پناهنده با شکاف انداختن میان انسان و شهروند، بین تولد و ملیت، افسانه‌ی بنیادین حاکمیت را دچار بحران می‌کند.»
آنانی‌که نه از جانب دولت-ملت‌های جدید به رسمیت شناخته می‌شوند و نه اجازه دارند در مسائل سیاسی و عمومی دخالت کنند.
آرنت نشان داد که «حقوق سلب‌ناشدنی» بشر چگونه نوعی «انسان انتزاعی» را فرض می‌گیرد که در هیچ کجا وجود عینی ندارد و از سوی دیگر بر این نکته تأکید می‌کند که پرسش حقوق بشر از ابتدا با حاکمیت ملی دولت‌ها گره خورده است.
از این حیث گفتار «انسان‌دوستانه‌ی» حقوق بشری نه تنها قادر نیست حق مطلب را در خصوص موضوع خود (پناهندگان و قربانیان خشونت و …) ادا کند بلکه هم‌چون خود سازمان ملل اغلب در خدمت دولت‌هایی قرار می‌گیرد که با بهره‌گیری از همین گفتار، جنگ‌افروزی و کشتار و خشونت خود را توجیه می‌کنند.
در دنیایی که منافع ملی (آن‌گونه که دولت‌ها تعیین می‌کنند) بر هر قانون و هر گفتار بشردوستانه‌یی اولویت دارند، سخن گفتن از یک انسان انتزاعی و یا اصلاً هر سطح صفری که پیشاپیش در چنگ قدرت دولت‌ها نباشد غیرممکن است.
برعکس، وحشیانه‌ترین جنایات دولت‌ها دقیقاً در نقاطی اتفاق می‌افتد که قانوناً سطح صفر تلقی می‌شوند: اردوگاه‌ها (مثل کمپ پناهندگانی که امتیاز شهروندی‌شان از آنان سلب شده است، از آشویتس گرفته تا سفیدسنگ)، نقاط مرزی (هم‌چون مرز ایران و افغانستان) و زندان‌های استثنایی (از گوانتانامو گرفته تا کهریزک).
همین خبر کوتاه تصویری گویا از بافت روابط قدرت و خشونت‌های ناشی از آن ترسیم می‌کند: مرگ در نقطه‌ی صفر مرزی؛ مرزبانان ایران به‌سوی مهاجران افغان شلیک می‌کنند، نزدیک به چند ده مهاجر افغان به ضرب گلوله کشته می‌شوند. دولت افغانستان نیز پس از احضار سفیر ایران، لزومی برای پیگیری بیشتر نمی‌بیند.
نزدیکی دوری
اکنون باید از نو چهره‌ی مهاجر افغان را به یاد آورد، در پس زمینه‌ی چنین مهلکه‌یی از توحش:
خشونت نمادین در ساحت زبان و جهانی از معانی که به‌واسطه‌ی آن شکل می‌گیرد، ناکارآمدی اقتصادی و سیاسی دولت-ملت‌ها تا بحران‌های اقتصادی سرمایه‌داری؛ و بالاخره اعمال مستقیم و خصمانه‌ی خشونت، از رفتار کین‌توزانه و نژادپرستانه‌ی شهروندان ایرانی علیه افغان‌ها گرفته تا کشتار به‌دست نیروهای نظامی.
در چنین شرایطی فهم متن خشونت علیه افغان‌ها در ایران هیچ امکانی برای فاصله گرفتن ایمن از موضوع باقی نمی‌گذارد.
از این منظر، معضل گفتار حقوق بشری برای پی‌بردن به حقیقت هراس‌آور وضعیت مهاجران افغان در ایران و تغییر آن، هم‌داستانی‌اش با مفهوم حاکمیت ملی است.
چنان‌که نشان دادیم سوژه‌ی مفروض این گفتار، انسانی انتزاعی است که عدم تعلقش به دولت-ملت نه قانونی را شامل او می‌کند و نه حقی به آن‌ها می‌هد.
از سوی دیگر بی‌خاصیت ماندن گفتار حقوق بشر در موقعیتی است که او در آن جای گرفته است. او هم‌چون یک دیده‌بان یا شاید حتا یک سرباز کلاه‌آبی سازمان ملل، از بیرون تماشا می‌کند.
فاصله‌ی امن این ناظر در نسبت با موضوع شناخت او، مانع از آن می‌شود که مواجهه‌اش با فجایع انسانی خللی در موقعیت خود او وارد کند و هم‌دستی‌اش را در این جنایت به او یادآوری کند.
گویی او راوی بی‌اثر تاریخی است که خود نقشی در آن ندارد، و با فاصله گرفتن از سیاست و سوژه‌ی جمعی آن، اراده‌ی مداخله و تغییر ساخت اجتماعی را تسلیم دولت‌ها می‌کند.
او، ناظر بی‌طرف حقوق بشری، ناآگاه از بی‌خانمانی پسا کپرنیکی‌اش، خود را یگانه معیار عینیت می‌داند. مابه‌ازای مشاهده‌گر عینی ماندن، عدم فهم خود در متن تاریخ است.
باید یگانه راوی حقیقت این تاریخ را مهاجر افغان دانست؛ مهاجر افغان در مقام سوژ‌‌ه‌یی که هیچ گریزی از تداوم نکبت‌بار فاجعه ندارد، کسی‌که وجودش خود گواهی بر این حقیقت تاریخی است که ادامه‌ی وضع موجود غیرممکن است.
به‌همین خاطر باید هرگونه رویکرد معرفت‌شناسانه را برای فهم دیگری کنار گذشت و به یادآورد که تنها منظر ممکن و راستین برای فهم خشونت علیه افغان‌ها منطبق بر جایگاه خود مهاجر افغان است.
او همان کسی است که با گوشت و استخوانش به عنوان امر واقعی وضعیت، در برابر هر انتزاعی مقاومت می‌کند.
از این‌رو در گیرودار خشونت‌های نفرت‌انگیز علیه افغان‌ها، هر سوژه‌ی سیاسی‌یی در ایران موظف است تا سرنوشت لغزانش را به مسئله‌ی مهاجران و پناه‌جویان افغان گره بزند.
درکشورهای اروپایی با وجود این‌که نه فارس هستند و نه افغان و نه مسلمان و نه و نه‌های دیگر، اما یک افغان پذیرفته می‌شود و به‌عنوان مقیم به او خانه و هزینه‌ی زندگی داده می‌شود تا حدودی.
اما در ایران هم‌زبان و هم‌فرهنگ افغانستان نمی‌پذیرد که هیچ، بلکه افغانی‌ها را از شهروند درجه‌دوم پایین‌تر می‌بیند و آن‌ها از هیچ چیز اولیه‌ی زندگی برخوردار نیستند و حتا فرزندان آن‌ها در مدارس تحصیلی حق ادامه‌ی تحصیل و حق ادامه تحصیلات بالاتر را ندارند. جوانان این کشور زیبا را در مرزها یا به گلوله می‌بندند و آن‌ها را از بین می‌برند و یا این‌که آن‌ها را در زندان‌هایی در ایران زندانی می‌کنند.
به امید این‌که در ایرانی‌که امروز دست ملایان جاهل افتاده، روزی همه‌ی قشرها و همه‌ی افراد یکسان و یک‌اندازه باشند. از دیدگاه قانون اساسی و برطبق اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر هرکسی با هر نژاد و مذهب و قوم و فرهنگی، باید به آن احترام گذاشت در هر جا و هرمکانی .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر